محل تبلیغات شما



خواب دیدم با مامان رفته بودیم بازار. یعنی انگار که من اول رفته بودم و بعد او را با خودم برده بودم. یعنی توی خواب قدرت ظاهر کردن ادم ها را داشته باشم بهش نیاز داشتم و ظاهرش کردم. حس خیلی خوبی بود که برعکس همیشه من او را برده بودم که همراهم باشد نه او من را. برعکس همیشه که او من را وادار می‌کرد به اینجا و آنجا گشتن من او را وادار می‌کردم به اینجا و آنجا گشتن. فقط برای دل خودم. و او توی خواب راضی نبود و همین کیف داشت. 

خواب میم را هم دیدم. باید تا صبح بیدار می ماندم که درس بخوانم. امتحان ادبیات داشتم. و او می‌خواست بخوابد و باید چراغ روشن می ماند و من چراغ را به خاطر خودم روشن گذاشتم و هیچ جایم درد نمی کرد. 

یک همچین گیر و گورهایی دارم من. اینکه سال‌ها خودم را کاسته‌ام. حالا که هر دویشان را دارم از ذهن و ضمیرم پاک می کنم (میم که پاک شد و تمام) حال بهتری دارم. 

قربانی داریم تا قربانی. یکی قربانی می‌شود و همه اذعان می‌کنند و یکی دیگر سرش را می‌برند و تکفیرش هم می کنند. این دومی بدجوری بدجوری قربانی است. اما یک راه بیشتر ندارد و اینکه به هر ضرب و زوری که شده سر خودت را از آن زیر بکشی بیرون. احمقانه‌تر از این نیست که فریاد بزنی که باور کنند قربانی تو بوده‌ای. گور بابای باور همه شان. هیچ چیزِ باور هیچ کس به تو نمی‌ماسد. 

 

 


ای جان دلم از این نظرات. دلم وا شد به خدا وسط گیر و گورام.

حالا باورتون نمیشه همین حالا هم کلاسیم پیام داده میگه اگه بین بادوم و پسته و خرما یکیو بخوای انتخاب کنی کدومو انتخاب میکنی؟ گفتم پسته چطور مگه؟ میگه سورپرایزه فردا میبینیم همو! 

من همین امروز یه چک زدم تو گوش خودم مردمو ببین بهم پسته میدن. خجالت بکشم از خودم انقد وحشی ام با خودم. 

این همکلاسیم ددی و مامیش قرار بود برن ایرانو ببینن حالا فکر میکنم شاید رفتن و برگشتن و چیزی اوردن. اصلا از نوک پا خجالت میکشم تا همین جلوهای زانو. اتفاقا من میخواستم ازش بپرسم که رفتن یا نه به شلوغیا نخورده باشن یه وقت. بعد ازونجاییکه من انقد درگیر خودمم که اسم خودمم یادم میره مامان بابای این دیگه هیچی.

من هنو حالم بده. متاسفم ولی اینطوریه دیگه. از دیروز اینا بهترم. حالا ناراحت نباشیدا سه هفته گذشته نهایت یک هفته دو هفته دیگه است بعد فاز مانیا میاد یه جوری خل میشم و از اجر تو دیوار و گلی یه کارگر و مدل شاسیدن سگا و نم نم راه رفتن پیرمردا ذوق میکنم بیا و ببین. 

ولی اینجوری میترسم از پا دربیام.

 


اصلا بیام اینجا داستان دنباله‌دار زندگی دردناکمو بنویسم؟ وبلاگ درمانی؟ 

قسمت بندیش میکنم مثلا پست قبلی میشه قسمت اول. ها؟ یا اینم مث چیزای دیگه نصفه ول میدم؟

 

ادامه عنوان: قانون احتمال میگه هنوزم آپشن هست. بقیه ش رو خودتون امتحان کنید


آها وسط درس خوندن شبانه و وبلاگ چرخی به یه نتیجه ای رسیدم اینکه من هر ردی از اون. اسم نداره. بذار فکر کنم اسم درخور بیابم. مث لاشه ی پشه ی مرده میمونه. به این نتیجه رسیدم اینکه من هر ردی از اون لاشه‌پشه‌مرده میبینم انقد حالم بد میشه واسه اینه که از خودم بدم میاد. منو یاد ایشوهای خودم میندازه. این که اصلا چیز جدیدی نبود. قبلنم به این نتیجه رسیده بودم.

 developed ترش اینکه من در کسخلانه‌ترین حالت ممکن خام ضایع‌ترین آدم ممکن شدم. من شوت‌ترین ادم ممکن بودم تو اون ماجرا. نه مثل اینکه این نسخه رشدیافته اون نیست کلا یه چیز جدیده.

نتیجه قبلی این بود که من می‌خوام یه چیزی باشم که نیستم بعد اینکه اونو میبینم که شبیه یه چیزیه که من میخواستم یا اینکه اون چیزایی رو به من نشون میده تو بقیه که من نیستم حرصم میگیره. اما نهههه. نهههه. این نبوده. چه نتیجه گیری دم دستی چیپی کرده بودم. 

الان نتیجه جدیدو ببینی در دل خودش اینو داره که خود خر من مشکل خاصی نداره. من فقط تو اون ماجرا از خودم یه موجود رقت بار ساختم. چون اون روزا تو دل سالای دربه دری هیچ خوب نبود حالم.

من اگر مثلا با مدل تفلونی و شیک قبلنم قبل اون سال های دربه دری پیش رفته بودم الان چیزی برای بد کردن حالم نبود. 

شایدم هر دوتا نتیجه درسته. یعنی اینکه تا یه کم قبل تر نتیجه اولی صدق می کرد الان دیگه نه. الان سرانجام دارم جمع می کنم خودمو و حالم تابع همینه. خلاصه که از این ایشو تا اون ایشو تفاوت از زمین تا آسمان است.

سال‌های دربه‌دری شاید سر اومدن راستی راستی.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تنها خدا ... فرهنگی وهنری خاطرات یک تخیلی